سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

برای تو می ‏نویسم 3

این روزها که میگذره چیزهایی رو تجربه میکنم که از خدا میخوام هیچکس حتی دشمن و بدخواهم تجربه اش نکنه، چقدر سخت میگذره این روزها، روزهایی که حتی تو خنده هاتم یه غم بزرگ فریاد میکشه. امروز طرفای ظهر، نمره درس تئوری تصمیم‏گیری اعلام شد، زنگ زدم خونه که مثل قدیما ذوق بیست گرفتنمو با بابایی و مامانی شریک بشم که فهمیدم باتری بابایی چند بار شوک داده، اینکه چی به من گذشت تا به بیمارستان برسم قابل توصیف نیست اینکه خاله و مامانی چی بهشون گذشت هم همینطور... به موهای سفید شده خاله سارا که نگاه میکنم به اینکه روز به روز از غصه بابایی لاغر و لاغرتر میشه قلبم میگیره. اما بیشتر از همه نگران شما و غزلم، روزهای قشنگ شما که اینطوری با غم سپری میشه، ...
26 بهمن 1401

کارنامه پیش دبستان

مدرسه از چندروز پیش اعلام کرد که برای گرفتن کارنامه 11 بهمن بین ساعت 3 تا 5 مراجعه کنیم، چون اصلا دلم نمیخواست پرسنل مدرسه رو ببینم به بابا گفتم صبح که شمارو میرسونه مدرسه کارنامه رو هم بگیره کی هم به بابا گفتم اینو بگو اونوبگو بقیه شهریه رو هم فعلا نده و ... بابا صبح زنگ زد شاد و خوشحال کارنامتو برام خوند بعدم گفت شهریه رو هم کامل دادم و از نظر خودش مواردیم که صلاح دیده بود خیلی ملو با مسئولین مدرسه مطرح کرده بود... یعنی فقط نمیفهمیدم من چرا انقدر حرص میخورم و این موضوعاتی که انقدر برای من مهم و جدیه برای بابا مسعود انقدر پیش پا افتاده و کم اهمیته. بالاخره هرجوری هست باید امسال رو سپری کنیم. پسر نازنینم این چهارماه باهم روز...
24 بهمن 1401
1