برای تو می نویسم 3
این روزها که میگذره چیزهایی رو تجربه میکنم که از خدا میخوام هیچکس حتی دشمن و بدخواهم تجربه اش نکنه، چقدر سخت میگذره این روزها، روزهایی که حتی تو خنده هاتم یه غم بزرگ فریاد میکشه. امروز طرفای ظهر، نمره درس تئوری تصمیمگیری اعلام شد، زنگ زدم خونه که مثل قدیما ذوق بیست گرفتنمو با بابایی و مامانی شریک بشم که فهمیدم باتری بابایی چند بار شوک داده، اینکه چی به من گذشت تا به بیمارستان برسم قابل توصیف نیست اینکه خاله و مامانی چی بهشون گذشت هم همینطور... به موهای سفید شده خاله سارا که نگاه میکنم به اینکه روز به روز از غصه بابایی لاغر و لاغرتر میشه قلبم میگیره. اما بیشتر از همه نگران شما و غزلم، روزهای قشنگ شما که اینطوری با غم سپری میشه، ...
نویسنده :
مامان ساناز
10:14